گنجشک وخدا... گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود! خدا گفت : چیزي بگوگنجشک گفت : خسته ام ... خدا گفت : از چه...؟! گنجشک گفت : از تنهایی ، بی کسی ، بی همدمی ، کسی تا به خاطرش بپری ، بخوانی ، او را داشته باشیخدا گفت : مگر مرا نداری..! گنجشک گفت : گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند... خدا گفت : آیا هرگز به ملکوتم آمده ای ...؟ گنجشک ساکت شد... خدا گفت : آیا همیشه در قلبت نبودم ؟! چنان از غیر پرش کردی که دیگر جایی برایم نمانده... چنان که دیگر توان پذیرشم را نداری.. گنجشک سر به زیر انداخت ، چشم های کوچکش از دانه های اشک پر شد... خدا گفت : اما همیشه در ملکوتم جایی برای تو هست... بیا ... گنجشک سر بلند کرد ، دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود... گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود