در سال ۱۹۶۸ در طی اولین تدریسم در دبیرستان متوجه شدم که شایعهی بیاساس چقدر قدرتمند است. در اولین روز مدرسه قبل از اینکه کلاسها شروع شود، به اتاق استراحت معلمان رفتم. یکی از آموزگاران قدیمی نزد من آمد و گفت: «شنیدهام که دوون جیمز در درس تاریخ در کلاس توست. سال گذشته در کلاس من بود. آدم خیلی شروری است. خوش باشی.» میتوانید تصور کنید وقتی وارد کلاس شدم و دوون جیمز را دیدم، چه اتفاقی افتاد. هر حرکت او را بررسی میکردم. منتظر بودم تا علائم وحشیگری را که همکارم گفته بود، در او مشاهده کنم. دوون جیمز هیچ فرصتی نداشت. همیشه نقش آدم شرور را به او داده بودند. همیشه قبل از اینکه دهانش را باز کند و حرفی بزند، من تصویری از او داشتم. شکی نبود که من هم نوعی علائم غیرهشیارانه و ناخودآگاه برای او ارسال میکردم: میدانم که تو دردسرسازی. این تعریف تعصب است- تعصبداشتن نسبت به کسی قبل از اینکه حتی فرصتی برای شناختن او پیدا کنید. بهواسطهی این موضوع یاد گرفتم که هرگز به معلم یا هرکس دیگری اجازه ندهم درمورد رفتار و خصوصیات کسی که من قبلاً او را ندیدهام، صحبت کند. ياد گرفتم كه فقط بر مشاهدات و برداشت هاي خودم تكيه كنم. همینطور یاد گرفتم که اگر با همهی مردم محترمانه صحبت، رفتار و برخورد کنم و از آنها انتظار واکنش خوب داشته باشم، همیشه طبق همان انتظارات مثبتی که از آنها دارم، رفتار خواهند کرد. البته بزرگترین ضرر و هزینهی شایعه و غیبت این است که ذهن و فکر شما را کثیف و آلوده میکند. افرادی که پشت سر کسی حرف نمیزنند، دنیا را روشنتر و شفافتر میبینند، واضحتر فکر میکنند و بنابراین، در اعمال و رفتارشان مؤثرتر هستند.